هلیای مامانهلیای مامان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

♥دل نوشته هایی برای دخترم♥

خاطره زایمان

این خاطره رو نوشتم تا برای همیشه یادم بمونه این روز و جزئیاتش. یه چند روزی بود که خیلی درد داشتم و هر بار که بیمارستان میرفتم میگفت برو هنوز زوده بالاخره تاریخی که دکتر داده بود رسید و هنوز از درد خبری نبود. تا اخر اون روز صبر کردم و صبح روز دوشنبه 8 بهمن با کلی ترس و دلهره رفتم دکتر قبل از اینکه برم داخل عمه ام زنگ زد و کلی بهم روحیه داد و گفت اگه قرار شد سزارین بشی اصلأ نترس   خدا اینجوری صلاح میدونه و از این حرفا. ته دلم یه کم اروم شد وقتی رفتم داخل دکی اول گفت نوار قلب ازت بگیرم خدا رو شکر که نوار قلب مشکلی نداشت بعد به دکی گفتم که هنوز از درد خبری نیست و نگرانم و اصلأ نمیخوام ریسک کنم دکی هم بعد از معای...
29 اسفند 1391

چهل روزگیت

بالاخره چهل روزه شدی خانومم حالا بزار برات بگم از اندر احوالات این چهل روز: روی هم رفته دختر خوبی هستی و خیلی اذیت نمیکنی تو کل این چهل روز فقط یه شب سر جیغ و گریه افتادی خوابت هم از روز اول تقریبا منظم بود و شب زنده داری کم داشتیم اما تا دلت بخواد نق نقو هستی  و همیشه باید یه چیزی تو دهنت باشه منم با گول زنک کارتو راه میندازم لباس های سایز صفر هم بالاخره برات کوچیک شد و رفتیم سراغ سایز یک بعضی شب ها که حسابی خسته ام با کلی زحمت خوابت میکنم اما همین که کنارت میخوابم میبینم اینجوری هستی با چشای باز داری همه جا رو مینگری و با خودت بازی میکنی. یعنی اون لحظه از خستگی دلم میخواد خودمو حلق اویز کنم اما.... منم میشینم ...
19 اسفند 1391
1